پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

baby van gogh

به قول خارجی ها: Oh my God! درو بسته بودم داشتم توی اتاق درس می خوندم. گل پسر پیش مامان جون داشت بازی می کرد. در یک لحظه که مامان جون سری به آشپزخونه زده بود، صدای خش خشی شنیده شد. ظاهرا صدای خش خش از هنرنمایی های آقا محمدسجاد با مداد شمعی بوده و بس، هنرنمایی های که دو نقطه خونه رو هدف گرفته بود: در اتاق: و در دستشویی:   خلاصه که این روزا ماییم و این پسر هنرمند. این روزا به تقلید از بابایی تخته شنا می ری. اشیا و اسباب بازی ها و اسشون رو خیلی بهتر می شناسی. وقتی متن روی تابلوی توی اتاق رو می خونیم بهش اشاره می کنی. برات کلاس آموزش اجزای صورت گذاشتم. اون هم موقع شیر خوردن. تا حالا چشم و بینی رو بهت یاد دادم. ...
28 آذر 1392

رادمرد من

امروز که سر درب دستگاه بخور با دختر خاله مهسا دعواتون شده بود یک حرکت ازت دیدم که احساس کردم خیلی مرد شدی!!!! وقتی موفق شدی در دستگاه بخور رو از مهسا بگیری و دختر خاله جون زد زیر گریه جوانمردیت گل کرد و سریع در رو بهش پس دادی تا گریه نکنه. تازه علاوه بر اون یک وسیله ی دیگه که دم دستت بود هم بهش دادی تا کامل از دلش در بیاری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مرد کوچک من! چه زود داری بزرگ میشی
14 آذر 1392

و امروز تو یکساله شدی

باورش سخت است و شیرین. مثل همه روزهای با تو بودن. یک سال گذشت، حالا همه چیز تکراریست به جز عشق ما به تو و عشق تو به بالندگی. در رسیدن به کمال... کمال طلبی را در این یکسال خوب به ما یاد دادی پسرم. تابلوی رشدت  رو اینجا می گذارم تا لذت تک تک لحظه های با تو بودن در این یک سال برایم زنده شود: شبی که اومدی و زندگی مارو غرق در انرژی و سرور کردی: اون وقتی که بزرگ ترین تواناییت این بود که سرت رو بلند کنی و اطراف رو نگاه کنی: وقتی نشستی ، مستقل از کمک ما: وقتی شروع به حرکت کردی، سینه خیز ولی استوار: وقتی تلاش کردی برای تکامل حرکتت: آن روز  که با تکیه ایستادی و خودت سرمست شدی از این پیشرفتت: و حا...
7 آذر 1392

تاتی - تاتی

سه چهار روزی می شه ، گل پسر خونه رو زیر پاش گذاشته. از این طرف به اون طرف .... بعدش از اون طرف به این طرف. شب اول محرم بود. آماده شده بودیم بریم برای رفتن به مراسم. که دیدیم بله. آقا محمدسجاد عزمشو جزم کرده برای راه رفتن. تلاش های جدیش از اون موقع برای راه رفتن شروع  شد . چند روز قبل این تلاش ها به ثمر نشست.  اوایل اون قدر خوشحال بود که وقتی شروع می کرد به راه رفتن خودش خودشو تشویق می کرد و ما رو هم وادار می کرد که براش دست بزنیم. ما هم که از خودش خوشحالتر.   الان دیگه کمتر پیش میاد که چهاردست و پا بره. شجاعتت رو در انجام این کار بزرگ تحسین می کنم پسرم. و قدرت خدارو هزاران بار بیشتر... فتبارک الله احسن الخالقین. ...
1 آذر 1392
1